این روزها!

این روزا کاری به جز نق زدن ندارم....

غر میزنم خسته میشم کلافه میشم و آدمای دورم نمیدونن چمه...

قضاوتم میکنن...

حق دارن بخوان رابطه اشونو باهام محدود کنن...

حق دارم بدوومو به چیزی نرسم.

حق دارم خسته باشم.

ولی چرا!؟

ولی تا کی!؟

خستم این روزا

کی تموم میشه این روزا

پ.ن:تنها جایی که می‌تونم نق بزنم. متن نوشته عوض شد و جالبه به فاصله یه روز حالم دوباره خرابه

باز دوباره، آغاز...!!

دوباره دلم می‌خواد باهات حرف بزنم...

چقدر بزرگ شدی! چقدر شکستی! چقدر با همه آدمای دورت فرق کردی!

چقدر بده که خودتو و اعتمادتو سوزوندی....

می‌بینمت! دلت میخواد بخونی، بنویسی، توی پارک بین آدما قدم بزنی، نقاشی بکشی، اون بچه کوچیک توی مترو رو بخندونی!

می‌بینم که دلت میخواد پاشی و دوباره خودتو بسازی بشی چیزی که ۱۸ سال براش زحمت کشیدی...

می‌بینم، می‌بینم که میخوای بگذری همونطوری که به خودش گفتی گذشت...

ولی واقعا برات گذشته بود!؟

می‌بینمت! من می‌بینمت ولی متأسفم! متاسفم که هنوز اجازه میدم زمزمه ها اذیتت کنن، متأسفم که اجازه نمیدم خودتو دوست داشته باشی،متأسفم که خوشی هات به ثانیه نکشیده رنگ می بازن، متأسفم که دارم همه چیو برات سخت تر می‌کنم...

ولی تو بجنگ، تو هنوز دلت روشنه، منم دلم گرم میشه، گرم اینکه هنوز دوست داری زندگی کنی...

دلم هنوز گرم اینکه دوست داری یه اتفاق کوچیک خوش‌حالت کنه...

به همین سادگی

چرا دوستت دارم ها را سخت می کنند؟ بس است همین که از دل می آید و به دل می نشیند. نمی دانم چرا از جنس سختی و آزار می سازند چیزی را که از لطف سر چشمه گرفته؟

دوستت دارم همانطور که ماه آسمان شب را! بلدش نیستم برایت از جنس امروز بنویسم دوستت دارم! من در عوض قصه درخت نارنج را خوب می دانم بگذار از زبان او، به سادگی او بگویم دوستت دارم.....

من ساده ام و زرق و برق دنیا را نمی دانم. دوستت دارم هایم هم نمی دانند! من برایت شعر می آورم و می گویم دوست دارم !

من اینگونه عاشقی کردن را خوب بلدم ! به همین سادگی دوستتم خواهی داشت؟