دوباره دلم میخواد باهات حرف بزنم...
چقدر بزرگ شدی! چقدر شکستی! چقدر با همه آدمای دورت فرق کردی!
چقدر بده که خودتو و اعتمادتو سوزوندی....
میبینمت! دلت میخواد بخونی، بنویسی، توی پارک بین آدما قدم بزنی، نقاشی بکشی، اون بچه کوچیک توی مترو رو بخندونی!
میبینم که دلت میخواد پاشی و دوباره خودتو بسازی بشی چیزی که ۱۸ سال براش زحمت کشیدی...
میبینم، میبینم که میخوای بگذری همونطوری که به خودش گفتی گذشت...
ولی واقعا برات گذشته بود!؟
میبینمت! من میبینمت ولی متأسفم! متاسفم که هنوز اجازه میدم زمزمه ها اذیتت کنن، متأسفم که اجازه نمیدم خودتو دوست داشته باشی،متأسفم که خوشی هات به ثانیه نکشیده رنگ می بازن، متأسفم که دارم همه چیو برات سخت تر میکنم...
ولی تو بجنگ، تو هنوز دلت روشنه، منم دلم گرم میشه، گرم اینکه هنوز دوست داری زندگی کنی...
دلم هنوز گرم اینکه دوست داری یه اتفاق کوچیک خوشحالت کنه...