من قبل دردام دارم تموم میشم

همه میگن یه چیزایی کردی تو مغزت که بهشون تعصب داری و نمیخوای رد شی!

من اصلا یادم نمیاد کی شروع کردم به این همه سخت گرفتن به خودم، این همه آزار به خودم، سه ساله تمومه وضعم اینه هر روزم اذیته؛ مهدیس که رفت انگار من یه حامی بزرگو از دست دادم که بهم بگه درست میشه دختر میگذره این روزا!
حس میکنم اشتباه کردم گذاشتم یکی دیگه وارد این دایره امنم شه، شاید برای همیشه باید همنقدر بلند و نفوذ ناپذیر میموند.
صد شب آرزو کردم خدایا بسه، من که جرئتشو ندارم تو تمومش کن؛ گاهی فکر میکنم من حتی لایق زندگی کردنمم نیستم! بابام راست میگه من اوج قدر نشناسی رو دارم!


پ.ن:حالم از همه بهم میخوره....

منو تو...!

دو ماه از آخرین باری که به خودم اعتراف کردم جدی جدی دوستش دارم، گذشت.
الان دیگه وقتی می خوابه دل تنگ میشم، وقتی کار داره و نیست دلتنگ میشم، وقتی درد داره خودمو یادم میره و الان دارم فکر میکنم که من جدی جدی دچارشم.

لازمه بودنش برای تک تک نفس کشیدنام! دارم میترسم از عاقبت اینجوری وابسته شدن. همه خاطرات بدم یادم میاد، من هنوز عکساشو میبینم نفرت میگیره وجودمو، یعنی با این همه نفرت می تونم یاد بگیرم عاشق بودنو؟!
همه میگن فرق داریم همه میگن دو تا دنیای جدا از هم داریم! نترسم از حرف همه؟
بدش میاد گریه میکنم، ضعیفم! میترسم حتی برای کسی که میگه نمیتونه بدون من هم کم باشم!

پ.ن: من هیچ وقت فکر نمیکردم اینجا از عشق بنویسم....