دو ماه از آخرین باری که به خودم اعتراف کردم جدی جدی دوستش دارم، گذشت.
الان دیگه وقتی می خوابه دل تنگ میشم، وقتی کار داره و نیست دلتنگ میشم، وقتی درد داره خودمو یادم میره و الان دارم فکر میکنم که من جدی جدی دچارشم.

لازمه بودنش برای تک تک نفس کشیدنام! دارم میترسم از عاقبت اینجوری وابسته شدن. همه خاطرات بدم یادم میاد، من هنوز عکساشو میبینم نفرت میگیره وجودمو، یعنی با این همه نفرت می تونم یاد بگیرم عاشق بودنو؟!
همه میگن فرق داریم همه میگن دو تا دنیای جدا از هم داریم! نترسم از حرف همه؟
بدش میاد گریه میکنم، ضعیفم! میترسم حتی برای کسی که میگه نمیتونه بدون من هم کم باشم!

پ.ن: من هیچ وقت فکر نمیکردم اینجا از عشق بنویسم....