روح یا جسم؟
فکر میکنم این بدن درد ها از روحم سرچشمه میگیرن قرصا و دارو ها درد رو از روحم میگیرن میریزن به جسم.خستگی جسم شرف داره به حال بد روح... دلم میخواست برم پیش مشاور دوباره باهاش حرف بزنم ولی دیدم یادم نمیاد از چی حالم بد بود همونطور که اون دوره برام مبهم تر از دیروز میشه هر روز که بیشتر میگذره بیشتر یادم میره تو کی بودی؟ من کی بودم؟ الان حتی برام مهم نیست دو ماه بعد تنها باشم یا نه!! چون دیدم آدما به سرعت جایگزین میشن جایگزین پیدا میکنن، هرجا باشی چه بخوای چه نخوای مجبوری اعتماد کنی تکیه کنی درد و دل کنی همین دخترِ که نصف مواقع توی سر داریم میزنیم کسی بود که اونشب نشست پای گریه هام. همین دخترِ جدی کسیه که مجبورم میکنه کارایی برای خودم بکنم هرچقدر کوچیک و من الان حتی دیگه یادم نمیاد دوستای چند ماه پیشم کیا بودن خود من.... الان آدمای بیشتری تو دنیاهای دیگه ای دورمنن، خیلیاشون مثل خودمن خیلیاشون فرق دارن ولی هرچقدر هم توی یه دنیای دیگه باشن شاید یه گربه مارو بهم وصل کنه و بتونیم ساعت ها راجبشون حرف بزنیم. آروم با چشم خودم دیدم دوستای جدیدش چقدر مستقیم تاثیر گذاشتن رو حالش. همین که آروم آروم دیدم چطوری زودتر از من بهتر شد و همین که میدونستم با من فرق داره ولی دوست هم موندیم و صدتا چیز دیگه آروم آروم همه چی درست شد. فقط چون خودم خواستم که آدما ارزشونو ببازن.... خاله زنک بازیه ولی اونم گفت که هرکسی لایق توجه صد در صد نیست.
پ.ن:مائده میگه تو خستگیات ربطی به قرصه نداره همیشه همینقدر میخوابیدی!! اما نمیتونم خودمو قانع کنم این بدن دردا بی دلیل باشن....